دو ذره آفتاب
ترس ها و آرزوهای رنگ رنگ
هوس ها و میل های آتشین
آدمی و زهدهای بی رمق
ریاضت های پیل افکن
عقیده های عقده آور
آدمی و تعادل را خوش است
نه به راهی که فرورفتن در نعمات
نه به راهی که کناره گیری از آن
گاه ترس و گاه دلیری
معجونی از سرو و بید
آزاده و مجنون
سرفراز و شیدا
راست قامت و شوریده
مقید و معلق
مقید به خورشید
معلق در آفتاب
آدم ی هم آهنگ
تنهایی برقی است که با نگاهم آمیخته می شود
و رنگ مردمک هایم را از آن خود می کند
و از سپیده دمی تا سپیده دمی دیگر در رگ هایم می نشیند و بر نمی خیزد
آدم های زندگی تنهایی ات را کمتر نمی کنند
حتی عزیزترین ها
تنهایی را آفریننده در قلب آفرینش گذارد تا در میان حیرانی ها گم نشویم
تنهایی درد آفرین چه دِین ها که به گردن آدمی ندارد
که اگر نبود
چه غرور ها که چون آبشار از روان ها روان می شد
مست و چالاک
در تنهایی زیبایی روح را جستم
در تنهایی خداگونگی بیدار است
در تنهایی مدهوشی و هشیاری با هم به گفتگو نشسته است
و زمان در بزمشان راهی ندارد
سنگین است تنهایی و تاب می آورم آن را
به امید غوغایی که از جان بر خیزد و نه از نعره های مستان در کوچه ها و خیابان های شهر
و نه از زمزمه های عاشق کنار معشوق
و نه از بوق های رنگارنگ در شب های پیروزی با جامه های آبی و جام های پر
و نه در سرزمین ملت های گونه گون
تنهایی گاهی سر در می آورد از سالن سینما
گاهی در استادیم
و حتی شهربازی ها
من تنهایم
تنها
با
تن
ها
به بهانه ی پیاده روی اربعین
حالا که به این ناحیه افتاده گذارم
رد می شوم از مرز، در آن خاک ببارم
رد می شوم از کوه و در و دشت، که با او
در یک شب بین الحرمین است قرارم
سرباز عراقی! به خدا خسته ام اما
هرقدر که آزار دهی، شکر گزارم
هرقدر که تفتیش کنی، مسأله ای نیست
بغضم که هزاران گره افتاده به کارم
در این چمدان های دل آشفته ی دلتنگ
چیزی به جز اندوه نمی شد بگذارم
سرباز عراقی! بگذاری نگذاری
ابرم که نیازی به گذرنامه ندارم
و خدا دو فصل را آفرید
در سرزمین سبز و بارانی من
بهار و زمستان را
زمستان را
بلندتر آفرید
شاید که خورشید بهار ستودنی باشد
در سرزمین من
بیشتر خاطرات مردم بارانی است
و کافه ها بوی چتر می دهند
و شاخه ها طعم اشک
چندمین روز از بهار گذشته و اینجا همچنان زمستان است
سبزه را در آب سرما خورده ی رودخانه شهر رها کردیم
مردم اما نفهمیدند حال ما را
اما
شکوفه های باران خورده می دانند
سیلی زمستان در بهار چه طعمی دارد مغرور
موسی و شبان
این مثنوی رو دیروز گفتم
حسابی داغه
آخرین باری که مثنوی گفتم یادم نیست
از اونجایی که خیلی وقته جلسه شعری نبوده که بخونم
و دوست شاعری اطرافم نیست مستقیم اینجا می نویسمش
که این وبلاگ هنوز روزنه ایست...
و اما مثنوی:
دلم گرفته خدایا کجاست منزل تو
که ساعتی بنشینم مقابل دل تو
دلم گرفته خدایا کجاست خانه ی تو
که بی امان بگذارم سری به شانه ی تو
دلم گرفته خدایا چقدر تنهایم
از این همه نرسیدن شکسته شد پایم
خدای اطلسی و ماهیان دریا تو
خدای این دلِ تنگ پر از تمنا تو
چقدر مثنوی آرزو به حضرت تو...
ولی نشد بسرایم غزل به نیت تو
دلم گرفته خدایا تو دوستم داری؟
مباد از منِ بیچاره دست برداری
دلم غبار زمستان نشسته بر رویش
نسیمی از سر احسان نمی وزی سویش؟
منم شبانِ پریشان٬ بدون آدابم
و بی نوازش دستت نمی برد خوابم
همیشه چارقدت را کشیده ام رویم
بیا و شانه بزن روی خرمن مویم
مرا ببخش که این گونه بی مبالاتم
شبیه آینه پاک است چشمه ی ذاتم
چقدر صحبت با تو لطیف و شیرین است
و فرق بین خدایی و بندگی این است
تو برتر از همه چیزی تصورت سخت است
خیال ساده ی من از تصورت تخت است
کتابخونه هری پیچ
مانع
وقت هایی هست که راه را می دانی
نقشه را نشانت داده اند
و چون سرگشتگان نیستی که راه از بیراهه ندانی
فقط
بازوان ضعیفی داری که یارای برداشتن موانع را ندارند
و « ساق های لاغر کم خون» را پای مقاومت نیست
پهلوانی نمی یابی که بلندت کند و از موانع گذرت دهد
پی دارو می گردم تا دوپینگی از سر اجبار کنم
وقت تنگ است و دروازه های شهر را خواهند بست
خدا کند که رسیده باشم
دوست داشتن های بی مرز
در تمام این دو سه روز لبخند زیبایی یه لب داشت که من را یاد بچه های خوش اخلاق و معصوم می انداخت
به همان شیرینی
چند بار هوس کردم ببوسمش
یا دست کم درآغوشش بکشم
بین خودمان بماند اگر دوره ی آشنایی مان طولانی تر بود حتما لپش را می کشیدم
موهای سفید یک دستی داشت
و ما دو روز در منزلش مهمان بودیم
شیلا تنها بود
در جمله های اولش گفته بود
"Im single"
پر از مهربانی
و از خاک حاصلخیز ایرلند شمالی،با ته لهجه ای شبیه اسکاتلندی ها که انکارش می کرد
حقیقت و مجاز
"مجازاً "
با تو چای می نوشم
"مجازاً "
بحث و گفت و گو می کنیم و جدل
باز هم "مجازاً "
***
به تو دل می بندم
از تو دل می برم
خسته می شویم از هم
به وجد می آییم با هم
"مجازاً "
***
نسل شگفت انگیزی شده ایم
***
دلم بز کوهی می خواهد و
شبدر چهار پر
پاچه های بالا زده
تا وسط رود
دستم می رود روی صفحه کلید
می نویسم " وسط رودخانه"
تجربه می کنم تجربه ات را
"مجازاً "
می نویسم دستان مادرم را
اما
توی هیچ صفحه ای نشانم نمی دهد
دست های مادرت را می گیرم از پشت مانیتور
تا حقیقت دستان مادرم را حس کنم
در این میان
فقط راه های طولانی بین من و دستان مادرم حقیقت دارد